» :: حکایت دولت وفرزانگی (میلیونر یک شبه) فصل 12 :حکایتیادگیری نیکبختی و زندگی دولتمند گفت: بیشتر مردم می خوهند خوشبخت باشند، امانمی دانند جویای چیستند. پس ناگزیر بی آنکه هیچگاه آن را یافته باشند میمیرند. حتیاگر آن را بیابند، چگونه آن را تشخیص بدهند؟ آنها دقیقاًمانند جویندگان دولتمند.به راستی میخواهند دولتمند شوند. اما اگر بی درنگ از آنها بپرسی چقدر میخواهند درسال بدست آورند، بیشتر شان قادر به پاسخ گفتن نیستند. اگر ندانی به کجا میروی،معمولاً به جایی نمیرسی». این از نظر جوان کاملاً مفهوم بود. به طرزی خلع سلاحکننده ساده، به فکر افتاد چرا هرگز پیش از این به آن نیندیشیده بود. جوان پرسید: «آیا شما همیشه خوشبخت بودهاید؟» دولتمند: «ابداً، زمانی بود که یکسر نکبت با ربودم . اندیشه خودکشی نیز به سرم زد اما آنگاه من نیز دولتمند پیری را ملاقات کردمکه تقریباً همن چیزهایی را به من آموخت که امروز به تو میآموزم. نخست بسیار شکاکبودم، نمیتوانستم باور کنم که این نظریه در مورد من کارگر افتد. اما چون همه چیزرا ازموده بومد و هنوز ناموفق بودم و چون چیزی را از دست نمیدادم، مشتاق بوم کهبیازمایمش. سی ساله بودم و احساس میکردم عمرم را به هدر می دهم گویی همه موهبتهااز دستم میگریختند. چندی نگذشت که ان گونه تفکر را آغاز کردم به عبارت دیگرانقلابی در ذهنم پدید آمد. تقریباً چندی پس از اینکه با خود تکرار کردم. «هر روز ازهر جهت، بهتر و بهتر میشوم.» خرید و دانلود محصول